سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کوچه باغ کهکشون

خلاصه بنده خدا بعد از کلی عذرخواهی رفت تا نتیجه ی مذاکراتشو ابلاغ کنه!

به زهرا گفتم تا بحال همه رقمشو داشتم بجز همین یکی رو؛ لحاف دوز!!!
کلی خندیدیم با هم،
وقتی از هم جدا شدیم، من رفتم طرف رواق امام،
درست جلوی ورودی رواق امام بودم که یه خانومی رو دیدم داشت از یک آقای خادم مسن به انگلیسی سوالایی رو میپرسید و اون بنده خدا هم متوجه نمیشد که چی میگه
من هم از خدا خواسته پریدم وسط تا این چهار کلوم انگلیسی که یاد گرفتم رو به کار بگیرم!

ازش پرسیدم چی شده
گفت میخواد با بچش وارد حرم بشه اجازه داره که بچشو با کالسکه ببره داخل؟
از آقا خادمه پرسیدم سوالشو، اونم گفت که میتونه بره تو

بعد ازش پرسیدم که مسیر ورود رو بلدی؟
جواب داد نه
من هم بهش گفتم خوب بیا با هم وارد بشیم
و تو راه کلی باهاش حرف زدم
همونطور که از لهجش حدس زده بودم، هندی بود و البته شیعه
در مقایسه با هندی های دیگه ای که تو حرم دیده بودم، خیلی بیوتی فول بود! (سو دیفرنت!!!)

با هم وارد ضریح شدیم جمعیت زیادی اونجا بود،
گفت که قبلا یه بار بچه شو آورده زیارت اما موفق نشده بره جلو
ازم خواست که کمکش کنم
من هم بهش گفتم بردن بچه کوچیک کار سختیه و بهتره بی خیال بشی،
خلاصه کمی با هم رفتیم جلو اما بعدش یادم اومد که ببرمش زیر زمین

تو مسیر از دارالحجه رد میشدیم رسیدیم به اونجا که نوشته نزدیکترین مکان به حضرت رضا (ع)،
از زیر اون چراغای سبز رد میشدیم که بنده خدا چشمش افتاد به مردم که داشتن از دیوار تبرک میگرفتن،
پرسید شما مولوی هستین؟
داشتم شاخ در میاوردم

جواب منفی دادمو رفتیم زیر زمین قدیمیه

اونجا خلوت تر بود، کلی زیارت کرد و بعد پرسید: شما ازدواج کردید؟
... حالا بیا و درستش کن!

بعدشم گفت برادر شوهر من تو لندن زندگی میکنه باهاش ازدواج میکنی؟
منو میگی مونده بودم حیرون!
گفتم نه من لندن نمیرم!!! 

حالا هی اصرار...
لندن شهر خوبیه،
برادر شوهرم خیلی پسر خوبیه، نمیدونم  فلانه چلانه... !

خدا ...
اول که اون لاحاف دوز هیجده ساله حالا هم این ...
آخه من بشم زن یه هندی برم لندن زندگی کنم؟!!!

حالا ما برا این زهرا یه دعا کردیما ...


خدایی کلکسیونم تکمیل شد!
نوشته شده در جمعه 89/7/9ساعت 2:51 عصر توسط iran نظرات ( ) |

Design By : Pichak