سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کوچه باغ کهکشون

همیشه فکر میکردم این خیلی غمناکه
که قد کشیدن بچه های فامیلو نبینی یا سفید شدن موی بزرگترا رو!
اینکه بچه هایی تو فامیل باشن که اسمشونو ندونی،  که وقتی میان جلوی تو یواشکی از مامانشون میپرسن: "مامان این کیه؟"

اما تو آخرین سفری که به زادگاهم داشتم،
فهمیدم از اون غمناکتر هم هست...

یه ظهر داغ و یه خیابون شلوغ، توقف جلوی بانک برای یه سری از کارای رایج همیشگی!

انگاری همه چیز دست به دست هم دادن تا این اتفاق بیوفته!
این که چشمت بیوفته به یه آگهی ترحیم روی دیوار کنار ورودی!

چهرش که آشنا نیست البته با این همه سال دوری از زادگاه تعجبی هم نداره که نشناسی، چقدر هم جوونه طفلی...
اما اسمش...

احسان ... !!!

یهو سرت داغ میشه و چشات تیر میکشه! و بعد ...
سیل اشک!

کم کم یادت میاد؛
که همبازی بودین اون قدیما،
که اسمشو مامان تو انتخاب کرده بود،
که چقدر تپل بود بچگیاش!
که ...

بعدا پی گیر ماجرا شدم و فهمیدم به دلیل نارسایی کلیه پرکشیده
و فهمیدم که دانشجوی حقوق دانشگاه تهران بوده
و اینکه از شروع بیماریش تا موقع پرکشیدنش فقط یکی دو ماه طول کشیده ...


پ.ن1: کاش فقط چند ماه زودتر یه سراغی ازش گرفته بودم! چقدر زود دیر میشه.
پ.ن2: شاید از این غمناکتر هم وجود داشته باشه، خدایا شکرت!


نوشته شده در یکشنبه 89/6/14ساعت 11:23 عصر توسط iran نظرات ( ) |

Design By : Pichak