سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کوچه باغ کهکشون

آه خدای من!

وقتی یادم میاد از بچگیام و از اینکه چقدر همش سعی میکردم عواقب و آینده ی حوادث رو تصور کنم...

یادمه اولین باری که معلم کلاس اولم (خانم مبین عزیزم) گفت قراره ازمون املا بگیره، غم دنیا هوار شد رو دلم! تمام درد دلهای دوستای بزرگترمو که از املاهای سخت مدرسه برام داستان ها گفته بودن یادم اومد! تا آخر کلاس دیگه هیچی از حرفای معلم نمی فهمیدم! یادمه رومو کردم طرف بغل دستیم و گفتم:
ببین من و تو باهم دوستیم؟
با تعجب سرش رو تکون داد یعنی آره
گفتم: پس اگه واقعا واقعا منو دوست داری قول بده، قول بده امشب دعا کنی که من حتما امشب بمیرم!!!
بیچاره داشت شاخ در میاورد گفت: چرا؟
گفتم: آخه فردا املا داریم! خیلییی سخته! خیلی! قول بده حتما دعا کنی، من فردا نباید زنده باشم!

فردا صبحش با هزار دلخوری قبل کلاس املا بهش گفتم:
دعا نکردی؟!
گفت: نه!
گفتم: چرا؟
گفت: ترسیدم!

هنوزم گاهی با خودم فکر میکنم کاش اون شب نترسیده بود!!!

دلم یه فرار تمیز میخواد
خیلی تمیز...


نوشته شده در دوشنبه 92/5/14ساعت 9:0 عصر توسط iran نظرات ( ) |

Design By : Pichak