سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کوچه باغ کهکشون

با دلخوری رفتم طرف در خروجی، کیفمو تحویل گرفتم و عینک آفتابیمو از زیر یه عالمه خرت و پرت از تهش کشیدم بیرون و چشامو پشتش مخفی کردم
که هم با خورشید چشم تو چشم نشم و هم اینکه چشمای عبوسمو کسی نبینه
مسئول فروش بلیط داشت برای چند تا بازدید کننده ی (احتمالا) خسیس درباره اشیاء موزه و اینکه ارزش دیدن دارن توضیح میداد،
همونطور که میرفتم طرف حیاط...

آه!
یکدفعه همه چی عوض شد!
یه چهره ی آشنا دیدم!

آقای شریف به اتفاق همسر و دختر کوچولوشون سمت دیگه ی خروجی ایستاده بودن و تابلو ها رو میدیدن
یه نفس عمیق کشیدم و بعد با آرامش رفتم توی حیاط، دقیقا گوشه ی سمت چپ حیاط کتابخونه،حاج آقای وزیری رو دیدم که آروم برای همیشه خوابیده بود...

سید علی محمد وزیری

------

پ.ن1- دیدن یه آشنا، یه آدم خوب وقتی آدم در حال انفجاره، حسابی روحیه آدمو عوض میکنه و مقدار این دگرگونی با اندازه روح اون آدم نسبت مستقیم داره!

پ.ن2- کتابخونه ی وزیری همسایه ی مسجد جامع یزده که حاج آقا وزیری در سال 1333.ش اونو تاسیس کردن

پ.ن3- موزه ی مردم شناسی یزد توی حیاط پشتی کتابخونه ی وزیری قرار داره

 


نوشته شده در دوشنبه 92/1/19ساعت 6:0 عصر توسط iran نظرات ( ) |

Design By : Pichak