فکر کن سحر ماه مبارک بعد از سحری نشستی منتظر اذون که یهو ...
در بالکن بازه و نسیم سحری داره میاد تو خونه
تلویزیون هم داره دعای سحر رو پخش میکنه، که یکدفعه یه گنجشک سرگردون از درب بالکن میاد تو با سرعت خیلی زیاد
صحنه ای بودااا
بیچاره خودشو میزد به در و دیوار
ما هم همه کوپ کرده بودیم، مونده بودیم حیرون که چجوری جلوشو بگیریم!
همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد،
تنها فکری که به ذهنمون رسید این بود که چراغا رو خاموش کنیم و تنها چراغ بالکن رو روشن بذاریم، بلکه حیوونی راهو پیدا کنه و اینقدر خودشو به در و دیوار نزنه!
همینکه چراغا خاموش شد، گنجشک کوچولو هم نشست!
دقیقا زیر یه مبل گوشه خونه،
داداش هم دوئید طرفشو آروم میون دستاش گرفتش!
نمیدونم چرا فکر میکردیم ما هم باید به همون سرعتی که اون وارد شد و خودشو به در و دیوار زد، آزادش کنیم!
دقیقا به همین دلیل وقتی داداش گرفتش دوید روی بالکن و ...
فقط تو این لحظه تونستم یه جمله بهش بگم:
"یه آرزو کن قبل از اینکه ولش کنی!!!"
این اتفاقو به فال نیک گرفتم ...!
پ.ن1: اینو یادم رفت بنویسم؛ فرداش تا لنگ ظهر با مامان پر گنجشک جمع میکردیم!!!
پ.ن2: کاش لا اقل قبل از آزاد کردنش یه ذره آب میدادیم بخوره!
Design By : Pichak |