راستش میدونین چی شد یاد اون خاطره ی املا و اینا افتادم... و من تو را و من رفتم به اون دوران... یادم اومد که این مشق نوشتن چه تراژدی ای بود برا من! اونقدر بهم فشار میومد که حتی موقعی که تموم میشد نگران فردا و مشق هاش بودم!
یکی دو روز پیش دوس جونم پیامک داده بود:
به اندازه ی لذت تمام شدن مشق دوران کودکیم
دوست دارم
چقد مامان طفلکمو اذیت میکردم، هی مامانم میگفت بچه بنویس!
منم میگفتم نه من یه بار نوشتم یاد گرفتم دیگه نمینویسم!
حتی گاهی شب ها کابوس می دیدم!
یادمه بعضی وقتا از خواب میپریدم میدیدم دارم با انگشت رو بالشت مینویسم!!!
نوشته شده در پنج شنبه 92/5/17ساعت
5:7 عصر توسط iran نظرات ( ) |
Design By : Pichak |