شنیدین؟
***
حالا این ماجرا رو بخونین:
با زهرا تو مسجد گوهرشاد بودیم
داشت کمی درد دل میکرد ؛
درباره اینکه دیگه از این همه برو بیا خسته شده و دیگه واقعا دلش میخواد یکی از موردایی که میان سر بگیره و ایشالله مبارک بشه!
همونجا از ته دل براش دعا کردم
که دیگه ایشالله زهرا هم زود زود بشه پری قصه های یه شه سوار عاشق!!!
(از انصاف نگذریم؛ این همه برو بیا پدر آدمو درمیاره!)
تو عالم خودم بودم که یهو یه خانومی (با اون نگاههای معروف!) اومد پهلومون،
اول یه سلام علیکی کرد و بعد با اشاره به گوشه ی صحن گفت:
"ببخشید، اون آقایی که اونجا ایستادن رو میبینین؟"
یه آقای میانسال، اون گوشه ایستاده بود و ما رو زیر نظر داشت و در عین حال میخواست خودشو بی تفاوت نشون بده!
ادامه داد:
"ایشون از من خواستن بیام و از شما شمارتونو بگیرم تا ایشالله بعدا تماس بگیرن برای امر خیر!"
وقتی قیافه های ما رو دید خودش تصحیح کرد:
"البته برا پسرشون میخوان!"
من که خیلی طبیعی کم کم رومو کرده بودم اونور، انگاری این مکالمه هیچ ربطی به من نداره!
زهرا هم قیافه مادر عروسو به خودش گرفت و گفت: "خوب حاج خانوم همینجوری که نمیشه، اول یه مشخصاتی، چیزی، از خونوادشون، پسرشون، بدن ببینیم همخوانی داریم یا نه، بعد!"
بنده خدا به نشونه ی تایید سری تکون داد و راه افتاد طرف آقاهه.
کمی که دور شد گفتم: "زهرا تو هم این بنده خدا رو گیر آوردیا! حالا واقعا میخوای شمارتو بهش بدی؟"
گفت: "نه دیگه شماره تو رو میخوام بدم، خانومه به تو اشاره کرد حالا بذار اول ببینیم چیکارس؟!"
داشتم بهش میگفتم: تجربه نشون میده خواستگار این مدلی بدرد نمیخوره! که خانومه رسید،
مستقیم به من نگاه کرد و گفت:
"پسرشون تو لحاف دوزی باباش کار میکنه ولی الان میخواد بره سربازی،
دیپلمه هست و هیجده سالشه، شمارتونو میدید که بهشون بدم؟"
دیگه نزدیک بود از خنده منفجر بشم!
گفتم: "حاج خانوم اینکه جای بچه ی منه!"
متعجب پرسید:
"مگه شما چند سالته؟"
گفتم "یه پنج، شش سالی از ایشون بزرگترم!!!"
گفت: "ععع! منم فکر کردم دبیرستانی هستی!"
ادامه دارد ...
که قد کشیدن بچه های فامیلو نبینی یا سفید شدن موی بزرگترا رو!
اینکه بچه هایی تو فامیل باشن که اسمشونو ندونی، که وقتی میان جلوی تو یواشکی از مامانشون میپرسن: "مامان این کیه؟"
اما تو آخرین سفری که به زادگاهم داشتم،
فهمیدم از اون غمناکتر هم هست...
یه ظهر داغ و یه خیابون شلوغ، توقف جلوی بانک برای یه سری از کارای رایج همیشگی!
انگاری همه چیز دست به دست هم دادن تا این اتفاق بیوفته!
این که چشمت بیوفته به یه آگهی ترحیم روی دیوار کنار ورودی!
چهرش که آشنا نیست البته با این همه سال دوری از زادگاه تعجبی هم نداره که نشناسی، چقدر هم جوونه طفلی...
اما اسمش...
احسان ... !!!
یهو سرت داغ میشه و چشات تیر میکشه! و بعد ...
سیل اشک!
کم کم یادت میاد؛
که همبازی بودین اون قدیما،
که اسمشو مامان تو انتخاب کرده بود،
که چقدر تپل بود بچگیاش!
که ...
بعدا پی گیر ماجرا شدم و فهمیدم به دلیل نارسایی کلیه پرکشیده
و فهمیدم که دانشجوی حقوق دانشگاه تهران بوده
و اینکه از شروع بیماریش تا موقع پرکشیدنش فقط یکی دو ماه طول کشیده ...
پ.ن1: کاش فقط چند ماه زودتر یه سراغی ازش گرفته بودم! چقدر زود دیر میشه.
پ.ن2: شاید از این غمناکتر هم وجود داشته باشه، خدایا شکرت!
فکر کن سحر ماه مبارک بعد از سحری نشستی منتظر اذون که یهو ...
در بالکن بازه و نسیم سحری داره میاد تو خونه
تلویزیون هم داره دعای سحر رو پخش میکنه، که یکدفعه یه گنجشک سرگردون از درب بالکن میاد تو با سرعت خیلی زیاد
صحنه ای بودااا
بیچاره خودشو میزد به در و دیوار
ما هم همه کوپ کرده بودیم، مونده بودیم حیرون که چجوری جلوشو بگیریم!
همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد،
تنها فکری که به ذهنمون رسید این بود که چراغا رو خاموش کنیم و تنها چراغ بالکن رو روشن بذاریم، بلکه حیوونی راهو پیدا کنه و اینقدر خودشو به در و دیوار نزنه!
همینکه چراغا خاموش شد، گنجشک کوچولو هم نشست!
دقیقا زیر یه مبل گوشه خونه،
داداش هم دوئید طرفشو آروم میون دستاش گرفتش!
نمیدونم چرا فکر میکردیم ما هم باید به همون سرعتی که اون وارد شد و خودشو به در و دیوار زد، آزادش کنیم!
دقیقا به همین دلیل وقتی داداش گرفتش دوید روی بالکن و ...
فقط تو این لحظه تونستم یه جمله بهش بگم:
"یه آرزو کن قبل از اینکه ولش کنی!!!"
این اتفاقو به فال نیک گرفتم ...!
پ.ن1: اینو یادم رفت بنویسم؛ فرداش تا لنگ ظهر با مامان پر گنجشک جمع میکردیم!!!
پ.ن2: کاش لا اقل قبل از آزاد کردنش یه ذره آب میدادیم بخوره!
Design By : Pichak |