با عجله از کنارم گذشتی من هم اما راستش میدونین چی شد یاد اون خاطره ی املا و اینا افتادم... و من تو را و من رفتم به اون دوران... یادم اومد که این مشق نوشتن چه تراژدی ای بود برا من! اونقدر بهم فشار میومد که حتی موقعی که تموم میشد نگران فردا و مشق هاش بودم! آه خدای من! وقتی یادم میاد از بچگیام و از اینکه چقدر همش سعی میکردم عواقب و آینده ی حوادث رو تصور کنم... یادمه اولین باری که معلم کلاس اولم (خانم مبین عزیزم) گفت قراره ازمون املا بگیره، غم دنیا هوار شد رو دلم! تمام درد دلهای دوستای بزرگترمو که از املاهای سخت مدرسه برام داستان ها گفته بودن یادم اومد! تا آخر کلاس دیگه هیچی از حرفای معلم نمی فهمیدم! یادمه رومو کردم طرف بغل دستیم و گفتم: فردا صبحش با هزار دلخوری قبل کلاس املا بهش گفتم: هنوزم گاهی با خودم فکر میکنم کاش اون شب نترسیده بود!!! دلم یه فرار تمیز میخواد اگه دنبال یه کار خیلی عجیب غریبی...
شیخ را گفتند: «فلان کس بر روی آب میرود.» السلام علیک من مطلوب قبل وقته سلام به تو که قبل از اومدنت آرزوتو داشتیم دیشب قرص ماه کامل شد! به نام خدا حتما با رضا >امیرخانی< و نوشته هاش آشنا هستید. با نمکن و قشنگ و اونجور که دوس داری بخونی برای خوندن، فقط برای خوندن؛ که کلمه کلمه بخونی و نوش جون کنی، حتی اگه گاهی با نویسنده هم عقیده نباشی! امروز یه نقد دیدم دربارش! نمیگم صد در صد موافقم اما قشنگ نوشته >>اینجا<< میتونید ببینیدش! شماره 815 (از بالا چهارمیه)
جوابمو به زور دادی
طوری که انگار...
مثل همیشه
بهت لبخند میزنم
تبعیدت میکنم
از دلم
به یه جای دور...
یکی دو روز پیش دوس جونم پیامک داده بود:
به اندازه ی لذت تمام شدن مشق دوران کودکیم
دوست دارم
چقد مامان طفلکمو اذیت میکردم، هی مامانم میگفت بچه بنویس!
منم میگفتم نه من یه بار نوشتم یاد گرفتم دیگه نمینویسم!
حتی گاهی شب ها کابوس می دیدم!
یادمه بعضی وقتا از خواب میپریدم میدیدم دارم با انگشت رو بالشت مینویسم!!!
ببین من و تو باهم دوستیم؟
با تعجب سرش رو تکون داد یعنی آره
گفتم: پس اگه واقعا واقعا منو دوست داری قول بده، قول بده امشب دعا کنی که من حتما امشب بمیرم!!!
بیچاره داشت شاخ در میاورد گفت: چرا؟
گفتم: آخه فردا املا داریم! خیلییی سخته! خیلی! قول بده حتما دعا کنی، من فردا نباید زنده باشم!
دعا نکردی؟!
گفت: نه!
گفتم: چرا؟
گفت: ترسیدم!
خیلی تمیز...
حواسم را ” پرت ” می کنم
…
باز هم کنار تو
به زمین می افتد
گفت: «سهل است، بزغی و صعوه ای نیز برود».
گفتند :«فلان کس در هوا پرد.»
گفت:«مگسی و زغنهای میپرد.»
گفتند: «فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری میشود.»
شیخ گفت:«شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب میشود. این چنین چیزها را بس قیمتی نیست. مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخسبد و بخورد و در میان بازار در میان خلق ستد و داد کند و با خلق بیامیزد و یک لحظه، به دل، از خدای غافل نباشد.»
(اسرارالتوحید - ابوسعید ابوالخیر)
و محزون علیه قبل فوته
و قبل از رفتنت محزونیم
عنوان: قیدار پایان رضا امیرخانی خواهد بود اگر...
آقای احمد مخبری- تیرماه 92
Design By : Pichak |