سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کوچه باغ کهکشون

تصور کنین...

با هزار امید و آرزو به فرد ایده‌آل‌تون می‌رسید و با اون نامزد می‌شید!
فردا صبح از خواب پا میشید و یادتون میاد از نامزد عزیزتون

گوشی تون رو برمیدارید و شماره شو میگیرید،
به صفحه گوشی نگاه میکنید تا عکس زیبا شو که دیروز برای شمارش ثبت کردید ببینید...

ناگهان تصویر یک الاغ در وسط صفحه هویدا میشه!

شما با یک الاغ نامزد کردید و خودتون هم نفهمیدید!!!

تو این لحظه چه احساسی میتونید داشته باشید؟!
{این حس رو نگه دارید تا بقیه شو بگم!}

***

وقتی مدت مدیدی خالصانه و با عشق به کسی محبت میکنی و در نهایت ایشون با یک عدد جفتک میزنه قلب مبارکتون رو کبود میکنه، و میره پی کار خودش...

دقیقا همون حس مذکور رو خواهی داشت!!!

 

--------------------

پ.ن1: ایران شکست عشقی نخورده، فقط برای بار nاُم این حقیقت تلخ رو درک کرده که انسان ها هم تاریخ مصرف دارن! وقتی خدمتشون تموم شد، وقت دور انداختنشونه!
پ.ن2: نوشتم نامزدی چون در این حالت، راه های بسیاری برای جبران (و یا تلافی! پوزخند) وجود داره!
پ.ن3: وقتی یه الاغ سوار اژدها بشه (به یاد کارتون شرک) نتیجه بهتر از این نخواهد شد!


نوشته شده در پنج شنبه 91/6/2ساعت 7:51 صبح توسط iran نظرات ( ) |

کاش خدا ما را
یا کمی از ما را
یا حداقل سی صد و سیزده تا از ما را
بی من می آفرید...


نوشته شده در پنج شنبه 91/6/2ساعت 7:12 صبح توسط iran نظرات ( ) |

راستی...
درخشش ورزشکاران کشور جعلی اسرائیل را در جهت کسب جمعا "هیچ" مدال المپیک 2012 لندن را به دوستداران ایشان تسلیت میگوییم...


خیلی خنده‌دار

آفرییین!
آفرینآفرینآفرین

-----------------------
پ.ن: حیف شد زبون عبری هم نوشته بودم براشون ولی اینشکلی ؟؟؟؟؟ نشون میده!

نوشته شده در سه شنبه 91/5/24ساعت 5:44 عصر توسط iran نظرات ( ) |

اووووه ...

چه خاکی نشسته اینجا!شوخی

اولش خیلیا نمیدونستن اینجا وب کی بوده
بعضیا قبلا اومدن اینجا و لینک کردیم همو، ولی ...

بی خیال
این یه شروع دوبارست
نمیدونم این بار به کجا ختم میشه

توکل به خدامؤدب

 

بعدن نوشت: اگه کسی از ایران ناراحت شده لطفا با بزرگواری اونو ببخشه گل تقدیم شما


نوشته شده در سه شنبه 91/5/24ساعت 12:55 صبح توسط iran نظرات ( ) |

واااای هیجان زده ام در حد تیم ملی!

"م" مزدوج شد!

فک کن!
باورم نمیشه همون م کوچولو که بچگیا با هم از درخت انار بالا میرفتیم!
بعد دوتایی گیر میوفتادیم!
مامان من وقتی میومد بیارتمون پائین دعوامون میکرد

ولی مامی م با خنده میومد!

خداااا
ایشالله خوش بخت بشه و سعادت مند!

مؤدب


نوشته شده در شنبه 90/3/7ساعت 6:32 عصر توسط iran نظرات ( ) |


مامانم چند روز پیش توی حرم با خانومی که کنارشون نشسته بوده دوست میشن
یه خانوم سوری (اهل سوریه) به اسم لینة (به قول مامان؛ لینا)
{لینة یعنی بهترین نوع درخت خرما!}

لینا سالها توی کویت زبان انگلیسی درس میداده و حجاب هم نداشته اما همونجا با یه خلبان خوش تیپ(!!!) ایرانی که ایشون هم سالها کانادا بوده، آشنا میشه و ازدواج میکنه و بعد هم محجبه میشه

جالبه که خانومه و همسرش هر دو به زبان انگلیسی صحبت میکنن!
فک کن! خانومه عرب آقاهه فارس، بعد با هم انگلیسی صحبت میکنن!!!

خلاصه لینا برای مامانم تعریف میکنه که شوهرشو از هواپیمایی کویت اخراج میکنن، چرا؟ چون این عبارت رو به زبون آورده:
هم اکنون از فراز آب های خلیج همیشه فارس میگذریم!

آه خدای من!!!

تصور کنین یه ایرونی چقدر همیشه هر جا باشه باحاله!

لینا برای مامانم (البته با یه زبون فارسی خیلی دست و پا شکسته) تعریف میکنه که همون روز وقتی شوهرش با اون خبر بد به منزل بر میگرده،
کلی سر این قضیه بحثشون میشه! چون لینا از کودکی هرگز کلمه ی خلیج فارس رو نشنیده بوده و این به نظرش طبیعی بوده که شوهرشو اخراج کنن
به خاطر همین از شوهرش میخواد که بره و عذر خواهی کنه!



اما یه ایرونی باحالا چه عکس العملی میتونه داشته باشه؟!
خانومشو بر میداره میبره یه سفر فرانسه، بعد تو موزه لوور پاریس یه نقشه خیلی خیلی قدیمی نشونش میده که توش نوشته: persian golf

به اینجا که میرسه مامانم به لینا میگه:
من حس ایران پرستی همسرت رو تحسین میکنم!


نوشته شده در شنبه 90/3/7ساعت 6:22 عصر توسط iran نظرات ( ) |

سی سال کار
خدایی یه عمره برا خودش!
سی سال خاطره با روزای خوش و ناخوش

و ددی ما هم بالاخره بازنشسته شد
یا به قول م،  "با زن نشسته"  شد!

وسائل شخصیشون که آورده بودن خونه یه لیوان بود، یه قاب عکس، یه بسته چای کیسه ای و یه قندون!

وقتی دیدم همش همیناس دلم گرفت خیلی...
خودمم درست نمیدونم چرا 

شاید چون همیشه آخر همه چی با اون چیزی که توقعش رو داریم متفاوته!
شایدم چون خیلی ساده بود، خیلی!

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/10/1ساعت 8:28 عصر توسط iran نظرات ( ) |

هی میگن آپ کن ملت میان میبینن!
خوب من چی آپ کنم؟
هیچی به ذهنم نمیرسه!
نه که نرسه ها
همه اتفاقای اطراف دیگه برام تکراری شدن. هیچ چیز دندون گیری توش نمیبینم که بخوام برای دیگران هم نقلش کنم. ای بابا روزگار!
تو جوونی پیر شدیم رفت پی کارش!

انگاری همین دیشب بود با م زیر سقف آسمون رو چمنا دراز کشیده بودیم و آواز میخوندیم!

مثل یک رنگین کمون هفت رنگ
سرگذشت زندگیمون رنگ رنگ
 
ای صمیمی ای قدیمی هم قطار
در دل شب شبنم عشقی بکار
 
شهر شب با مردم چشمک زنش
غصه هامو ریخته توی دامنش
 
ازدحام کوچه های بی کسی
پر شده از یک بغل دلواپسی
 
این منم دلواپس بود و نبود
از غم ای کاش ها چشمم کبود
 
تا به کی از آرزوهامون جدا
با تو هستم ، با تو مستم ، ای خدا
 
بغچه عشقم همیشه باز باز
جا نمازم تشنه راز و نیاز
 
همزبونی ها اگه شیرینتره
همدلی از همزبونی بهتره

***
دوران  نوجوونی هم گذشت با همه ی عوالمش!


نوشته شده در یکشنبه 89/9/21ساعت 3:47 عصر توسط iran نظرات ( ) |

خلاصه بنده خدا بعد از کلی عذرخواهی رفت تا نتیجه ی مذاکراتشو ابلاغ کنه!

به زهرا گفتم تا بحال همه رقمشو داشتم بجز همین یکی رو؛ لحاف دوز!!!
کلی خندیدیم با هم،
وقتی از هم جدا شدیم، من رفتم طرف رواق امام،
درست جلوی ورودی رواق امام بودم که یه خانومی رو دیدم داشت از یک آقای خادم مسن به انگلیسی سوالایی رو میپرسید و اون بنده خدا هم متوجه نمیشد که چی میگه
من هم از خدا خواسته پریدم وسط تا این چهار کلوم انگلیسی که یاد گرفتم رو به کار بگیرم!

ازش پرسیدم چی شده
گفت میخواد با بچش وارد حرم بشه اجازه داره که بچشو با کالسکه ببره داخل؟
از آقا خادمه پرسیدم سوالشو، اونم گفت که میتونه بره تو

بعد ازش پرسیدم که مسیر ورود رو بلدی؟
جواب داد نه
من هم بهش گفتم خوب بیا با هم وارد بشیم
و تو راه کلی باهاش حرف زدم
همونطور که از لهجش حدس زده بودم، هندی بود و البته شیعه
در مقایسه با هندی های دیگه ای که تو حرم دیده بودم، خیلی بیوتی فول بود! (سو دیفرنت!!!)

با هم وارد ضریح شدیم جمعیت زیادی اونجا بود،
گفت که قبلا یه بار بچه شو آورده زیارت اما موفق نشده بره جلو
ازم خواست که کمکش کنم
من هم بهش گفتم بردن بچه کوچیک کار سختیه و بهتره بی خیال بشی،
خلاصه کمی با هم رفتیم جلو اما بعدش یادم اومد که ببرمش زیر زمین

تو مسیر از دارالحجه رد میشدیم رسیدیم به اونجا که نوشته نزدیکترین مکان به حضرت رضا (ع)،
از زیر اون چراغای سبز رد میشدیم که بنده خدا چشمش افتاد به مردم که داشتن از دیوار تبرک میگرفتن،
پرسید شما مولوی هستین؟
داشتم شاخ در میاوردم

جواب منفی دادمو رفتیم زیر زمین قدیمیه

اونجا خلوت تر بود، کلی زیارت کرد و بعد پرسید: شما ازدواج کردید؟
... حالا بیا و درستش کن!

بعدشم گفت برادر شوهر من تو لندن زندگی میکنه باهاش ازدواج میکنی؟
منو میگی مونده بودم حیرون!
گفتم نه من لندن نمیرم!!! 

حالا هی اصرار...
لندن شهر خوبیه،
برادر شوهرم خیلی پسر خوبیه، نمیدونم  فلانه چلانه... !

خدا ...
اول که اون لاحاف دوز هیجده ساله حالا هم این ...
آخه من بشم زن یه هندی برم لندن زندگی کنم؟!!!

حالا ما برا این زهرا یه دعا کردیما ...


خدایی کلکسیونم تکمیل شد!
نوشته شده در جمعه 89/7/9ساعت 2:51 عصر توسط iran نظرات ( ) |

شنیدین میگن برای هرکس که دعا کنی اون دعا درحق خودت (هم) مستجاب میشه؟!
شنیدین؟

***
حالا این ماجرا رو بخونین:

با زهرا تو مسجد گوهرشاد بودیم
داشت کمی درد دل میکرد ؛
درباره اینکه دیگه از این همه برو بیا خسته شده و دیگه واقعا دلش میخواد یکی از موردایی که میان سر بگیره و ایشالله مبارک بشه!

همونجا از ته دل براش دعا کردم
که دیگه ایشالله زهرا هم زود زود بشه پری قصه های یه شه سوار عاشق!!!
(از انصاف نگذریم؛ این همه برو بیا پدر آدمو درمیاره!)

تو عالم خودم بودم که یهو یه خانومی (با اون نگاههای معروف!) اومد پهلومون،
اول یه سلام علیکی کرد و بعد با اشاره به گوشه ی صحن گفت:
"ببخشید، اون آقایی که اونجا ایستادن رو میبینین؟"

یه آقای میانسال، اون گوشه ایستاده بود و ما رو زیر نظر داشت و در عین حال میخواست خودشو بی تفاوت نشون بده!

ادامه داد:
"ایشون از من خواستن بیام و از شما شمارتونو بگیرم تا ایشالله بعدا تماس بگیرن برای امر خیر!"



وقتی قیافه های ما رو دید خودش تصحیح کرد:
"البته برا پسرشون میخوان!"

من که خیلی طبیعی کم کم رومو کرده بودم اونور، انگاری این مکالمه هیچ ربطی به من نداره!
زهرا هم قیافه مادر عروسو به خودش گرفت و گفت: "خوب حاج خانوم همینجوری که نمیشه، اول یه مشخصاتی، چیزی، از خونوادشون، پسرشون، بدن ببینیم همخوانی داریم یا نه، بعد!"

بنده خدا به نشونه ی تایید سری تکون داد و راه افتاد طرف آقاهه.

کمی که دور شد گفتم: "زهرا تو هم این بنده خدا رو گیر آوردیا! حالا واقعا میخوای شمارتو بهش بدی؟"
گفت: "نه دیگه شماره تو رو میخوام بدم، خانومه به تو اشاره کرد  حالا بذار اول ببینیم چیکارس؟!"

داشتم بهش میگفتم: تجربه نشون میده خواستگار این مدلی بدرد نمیخوره! که خانومه رسید،
مستقیم به من نگاه کرد و گفت:

"پسرشون تو لحاف دوزی باباش کار میکنه ولی الان میخواد بره سربازی،
دیپلمه هست و هیجده سالشه، شمارتونو میدید که بهشون بدم؟"

دیگه نزدیک بود از خنده منفجر بشم!
گفتم: "حاج خانوم اینکه جای بچه ی منه!"
متعجب پرسید:
"مگه شما چند سالته؟"
گفتم "یه پنج، شش سالی از ایشون بزرگترم!!!"

گفت: "ععع! منم فکر کردم دبیرستانی هستی!"


ادامه دارد ...

نوشته شده در جمعه 89/6/19ساعت 5:42 عصر توسط iran نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8      >
Design By : Pichak