با دلخوری رفتم طرف در خروجی، کیفمو تحویل گرفتم و عینک آفتابیمو از زیر یه عالمه خرت و پرت از تهش کشیدم بیرون و چشامو پشتش مخفی کردم
که هم با خورشید چشم تو چشم نشم و هم اینکه چشمای عبوسمو کسی نبینه
مسئول فروش بلیط داشت برای چند تا بازدید کننده ی (احتمالا) خسیس درباره اشیاء موزه و اینکه ارزش دیدن دارن توضیح میداد،
همونطور که میرفتم طرف حیاط...
آه!
یکدفعه همه چی عوض شد!
یه چهره ی آشنا دیدم!
آقای شریف به اتفاق همسر و دختر کوچولوشون سمت دیگه ی خروجی ایستاده بودن و تابلو ها رو میدیدن
یه نفس عمیق کشیدم و بعد با آرامش رفتم توی حیاط، دقیقا گوشه ی سمت چپ حیاط کتابخونه،حاج آقای وزیری رو دیدم که آروم برای همیشه خوابیده بود...
------
پ.ن1- دیدن یه آشنا، یه آدم خوب وقتی آدم در حال انفجاره، حسابی روحیه آدمو عوض میکنه و مقدار این دگرگونی با اندازه روح اون آدم نسبت مستقیم داره!
پ.ن2- کتابخونه ی وزیری همسایه ی مسجد جامع یزده که حاج آقا وزیری در سال 1333.ش اونو تاسیس کردن
پ.ن3- موزه ی مردم شناسی یزد توی حیاط پشتی کتابخونه ی وزیری قرار داره
Design By : Pichak |